در شب داعش بازگشته از دوزخ سوریه/برج
بهسوی ناشناختهها پرواز میکنیم. بعد از یک توقف در کییف، حالا به فرودگاه استانبول نزدیک میشویم. از خودم میپرسم چه چیزی در انتظار ماست. چمدانها را تحویل میگیرم و به ادریس تلفن میکنم. «ما به ترکیه رسیدیم.»
«کنار درِ پروازهای ورودی منتظر بمان، یک نفر میآید دنبالت.»
چیزی نگذشته بود که مردی به سراغمان آمد و ما را به آپارتمانِ خانوادهای بلژیکی برد. حالا فکر میکنم آنها از حامیان داعش بودند که در پشت خط گماشته شدهاند و خدمات لجستیکی به داعش ارائه میدهند. چندان صحبتی بین ما و آدمهایی که در آن آپارتمان بودند رد و بدل نمیشود. به هیچ کس اعتماد ندارم.
شب که میشود، ما را به یک ایستگاه اتوبوس بینشهری میبرند و سوار اتوبوسی به مقصدِ شانلی اورفا میکنند. تمام شب در راهیم. در طول شب چند بار تلفنی با ادریس صحبت میکنم که دائم سعی میکند مرا تشویق کند و به من اطمینان خاطر بدهد.