در دل گردباد/نیلوفر
گرچه دربارۀ مجمع الجزایر گولاگ چیزهایی می دانم، اما در ضمن مطالعۀ این کتاب، حتی برای یک لحظه علاقه ام کاستی نگرفت و این شاید تا حدی به این دلیل باشد که این زن حیرت انگیز در طول سرگردانی های اجباری اش در میان جهنم های متعدد و «بهشت»های معدود هرگز حتی یک لحظه طنزش را از دست نداده و هرگز آن را به بی راهه نکشانده است. این خود به تنهایی اعجاز است. و معجزۀ عظیم تری که باید در برابر شکوه بی حد و حصرش سر تعظیم فرودآورد آن که قدرت و تحملش را، عزم و اراده اش را برای بقا، حتی در وضعیت های به غایت نومیدانه، مدیون شعر است. به مجرد اینکه چند دقیقه ای به آرامش و سکوت دست می یابد، می تواند نفسی تازه کند و بنشیند، دراز بکشد و نفسی عمیق برآورد، ابیاتی به ذهن و زبانش می آید: آخماتووا، پاسترناک، ماندلشتام، و نیز رمان و داستان و خلاصه ادبیات ـ به عبارت دیگر، همۀ آن چیزهایی که زن روسی زمان او با خود حمل می کند: مایملکی که نمی توان ضبط کرد، که از تمام بازرسی ها جان به در می برد ـ ادبیاتی که پیش از این در سفری در گردباد اثبات کرده بود که برایش اهمیتی حیاتی دارد. ژنده پاره ای بر تن و ضعیف و تحقیر شده و در حال قطع درخت در ۴۹ درجۀ سانتیگراد زیر صفر و شب ها در کلبه، بر خلاف انتظار نه به ضروریاتی چون آش و نان، گرم و خشک شدن سر و لباس، که به شعر می اندیشد!