استخوان سوز/صدای معاصر
بابا و مامان توی هال ایستاده بودند و اکثر لامپ ها خاموش بودند. پایین پله ها که رسیدم، سر چرخاندم و برای آنهایی که بالای راه پله ایستاده بودند، صدایم را بالا بردم.
-آهای اهالی خونه، تو سری خورای بدبختی که یه عمر شنیدین و خرد شدین و دم نزدین… من مب رم؛ چون نمی تونم توی هوایی که آزادی توش نیست نفس بکشم. شما بمونین و ببینین که مزده چطور بدون حمایت شماها خوشبخت می شه! وقتی چرخیدم، احساس کردم پدر و مادرم قوز کرده اند. پاهایم را کوبیدم و بقیه مسیر تا در هال به هیچ نگاه نکردم. حتی نگفتم( خداحافظ).