مرد گردویی / کتاب سده
دیگر کسی اینجا نیست که به شوخیهای من بخندد. قبلاً خدمتکاری داشتم که هر روز میآمد. بلانچ به سیاهی قیر بود و دو برابر من وزنش بود. از آنجا که واژهی بلانچ معادل فرانسویِ واژهی سفید است و او حتی ذرهای به معنای اسمش نزدیک نبود، یک روز از او پرسیدم که چطور اسمش را انتخاب کردهاند. گفت که وقتی به دنیا آمده پوستش به سفیدی من بوده و پدرش بعد از تولد او خانه را ترک کرده و گفته پوست بچهی او امکان نداشته آنقدر روشن باشد.
مادرش قبل از اینکه نامش را انتخاب کند چند روزی صبر کرده. او را بغل میکرده و تکان میداده و اشکریزان برایش لالایی میخوانده. گویا مادرش خیلی مثبتاندیش بوده که از روزی که او متولد شده هرگز با مرد دیگری همبستر نشده و مطمئن بوده که همسرش بالاخره حرف او را باور میکند و برمیگردد. وقتی برنگشته، مادر بچه را در آغوشش گرفته و به کتابخانهی عمومی نزدیک خیابان اصلی رفته. کتابخانهها آن زمان به سیاهپوستان کتاب امانت نمیدادند، پس او یک کتاب اسامی کودک پیدا کرده و همان جا روی زمین چهارزانو نشسته. نوزادش را که خواب بوده روی پایش قرار داده و با حرف الف شروع کرده. وقتی به بلانچ رسیده و معنایش را دیده، با خودش فکر کرده که این مناسبترین و زیباترین اسمی است که تا آن زمان دیده بوده، پس نامش را گذاشته بلانچ.
اگر پدرش کمی صبر میکرد، میدید که دختر نوزادش ماهبهماه تیرهتر میشود. بلانچ یک بار به من گفت به نظرش این پدرش بوده که از داشتن او محروم شده، نه او، که به نظرم دیدگاه درست و منطقیای راجع به این قضیه بود.