مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است/پالتویی/نون
مامانبزرگ هفتاد و هفت ساله است، چیزی نمانده هفتاد و هشت ساله شود. او هم هفتاد و هفت سالۀ چندان خوبی نیست. مردم میگویند پیر است، چون صورتش شبیه روزنامههایی است که توی کفشهای خیس چپانده باشند، اما هیچکس نمیگوید مامانبزرگ بهعنوان یک هفتاد و هفت ساله زیادی سرش میشود. میگویند زیادی «سرخوش» است؛ این را با نگرانی یا عصبانیت رو به مادر السا میگویند که آه میکشد و میپرسد بابت خسارتی که مامانبزرگ وارد کرده چقدر باید غرامت بدهد. یا وقتهایی که مامانبزرگ تو بیمارستان سیگار میکشد و سیستم اعلام حریق روشن میشود و وقتی نگهبانها مجبورش میکنند سیگارش را خاموش کند غر میزند و سروصدا میکند که «گندش بزنن، این روزها همهاش باید مراقب باشی کاری نکنی که به کسی بربخوره!» یا آن دفعه که مامانبزرگ توی باغچۀ بریتماری و کِنت درست زیر بالکنشان یک آدمبرفی درست کرد و لباس آدمبزرگها را تنش کرد؛ از دور مثل این بود که یک نفر از پشتبام افتاده باشد پایین...