عشق در روزگار وبا/کتاب سرای نیک
نگاه ناخدا به سمت فرمينا داثا چرخيد و بر پلكهايش نخستين بارقههاي يخچههاي زمستاني را تشخيص داد. سپس فلورنتينو آريثا را برانداز كرد، با سلطه خللناپذيرش بر خويش و عشق تهورآميزش، و ترديدي دير هنگام گريبانش را گرفت كه باعث هراسش شد: آنچه حد و مرز نميشناسد زندگي است نه مرگ. ازش پرسيد: "خب، جنابعالي خيال ميكنيد تا كي ميتوانيم اين رفت و برگشت مرده شور برده را ادامه بدهيم؟ " فلورنتينو آريثا پاسخ را از پنجاه و سه سال و هفت ماه و يازده روز پيش - به اضافه شبهايشان - آماده در آستين داشت. گفت: "تمام عمر". «عشق در روزگار وبا» روايت بيش از نيم قرن شيدايي است كه تاماس پينچون دربارهاش با وجد ميگويد: "واقعا محشر است...".