کلود ولگرد/نگاه
ساعت ده است.
اى دخترک بیچاره من! تا شش ساعت دیگر خواهم مرد! تا شش ساعت دیگر بدل به لاشه کثیف و نفرتانگیزى خواهم شد که مرا بر سر میز سرد و بىروح متوفیات به هر سو خواهند کشید.
تا شش ساعت دیگر سرم را به گوشهاى خواهند انداخت و تنهام را در گوشه دیگرى تشریح خواهند کرد، سپس باقیمانده وجود مرا در تابوتى خواهند ریخت و به قبرستان «کلامار» که مخصوص مجرمین است خواهند برد.
آرى دخترک عزیزم، با پدر تو چنین خواهند کرد و کسانى خواهند کرد که به هیچوجه از من کینه و نفرتى به دل ندارند، بلکه دل ایشان به حال من مىسوزد و همه نیز مىتوانند مرا نجات دهند. آرى، این اشخاصند که مرا خواهند کشت، مىفهمى، دخترم؟ این اشخاصند که در کمال خونسردى و بىاعتنایى و به حکم قانون و مقررات و تشریفات و بهخاطر خیر و صلاح عمومى مرا خواهند کشت، آه؛ اى خداى بزرگ!
بیچاره دخترک من! پدرى که تا به آن حد تو را دوست مىداشت، پدرى که گردن ملوس و سفید و معطر تو را مىبوسید، پدرى که دائم دست در حلقههاى زلف زیباى تو داشت و گمان مىکرد دست به ابریشم مىکشد، پدرى که صورت گرد و گلگون تو را به دست مىگرفت و تو را بر زانوان خود مىرقصاند و شبها دستهاى کوچک تو را براى دعا به درگاه خدا به آسمان برمىافراشت، کشته خواهد شد!
اکنون چه کسى این محبتها را درباره تو خواهد کرد؟ که تو را دوست خواهد داشت؟ تمام کودکان همسال تو پدر خواهند داشت و تنها تویى که بىپدر مىمانى. طفل عزیزم، تو چگونه خو خواهى گرفت که در روز عید سال نو از گرفتن عیدىها و بازیچههاى قشنگ و شیرینى و نقل و بوسهها صرفنظر کنى؟ طفل یتیم و بینواى من، چگونه خواهى توانست نخورى و نیاشامى؟