دوستخانواده/داستایوسکی/جامی
باید اعتراف کنم که ترسیده بودم. به مجرد اینکه به استپانچینکو رسیدم، رویاهای رمانتیک من ناگهان خیلی عجیب جلوه گر شدند. ساعت در آن موقع 5 بعدازظهر بود. جاده از کنار ملک اربابی می گذشت. مجددا بعد از 1 غیبت طولانی باغ بزرگی که دوران طفولیتم را در آن گذرانده بودم و بعدا هم اغلب در موقع اقامت در مدرسه شبانه روزی آن را در رویا می دیدم مشاهده کردم.