به گمانم زندگی همین جا باشد/نگاه اشنا
صبح روز بعد، وقتی بیدار میشوم، صدای مامان را میشنوم که در اتاق خوابش دارد زیرلب چیزی میخواند. خیالم راحت میشود. احتمالاً حالوهوایش بهتر شدهاست. مامانم زیاد آواز میخواند، البته وقتی حوصله داشته باشد، دقیقاً مثل وقتی که بیشتر ماها سراغ اسپاتیفایِ فهرست پخشِ «موسیقی کافهای» میرویم. دیوارهای آپارتمان ما آنقدر نازک است که من بهراحتی صدای مامان را از اتاق بغلی میشنوم که دارد آواز کارولین شیرینم را زمزمه میکند و وقتی به قسمت «با با با» میرسد، آن را با صدای بلند میخواند. صدای مامانم همردیف با بهترین خوانندههاست و شاید از خیلی از آنها هم بهتر باشد. صدای آواز خواندنش خانه را پر از شور و نشاط زندگی میکند، هرچند فقط ما دو نفر هستیم و امروز هم صدایش باعث میشود تا تنش شب قبل را فراموش کنم. معمولاً با او همخوانی میکنم و وقتی اعتراف میکنم که صدایم اصلاً به پای صدای او نمیرسد، او نهتنها موافق نیست، بلکه با من همنوا میشود. آنقدر میخوانیم تا معمولاً به نصفه که میرسیم، اشعار یادمان میرود.
از اتاقم بیرون میآیم و وقتی با مامان چشم تو چشم میشوم، با تردید لبخند میزنم. همینطور که بهطرف حمام میروم تا صورتم را بشورم، میگویم: «از شعر امروزت خوشم اومد.» عین آدمی هستم که کشتیهایش غرق شدهاند.
او را میبینم که از آینهی حمام به من زل زده است. «روی میز کیمچی جیجیگا هست. باید با پدرت حرف بزنم. بعدش، باید امروز به دیدن مامانبزرگ بریم. یه ربع دیگه آماده باش بریم.»
آهسته چشم میگویم. فضولیام گل کردهاست که علت رفتن پیش مامانبزرگ را بفهمم، اما قبل از اینکه حرفی بزنم، در اتاقش را میبندد. معمولاً ماهی یک بار یکشنبهها به دیدنش میرویم. امروز هم که شنبه است و دو هفته پیش آنجا بودیم. البته من که مامانبزرگم را دوست دارم و شکایتی ندارم.