شاهان دختر دردانه/سخن
««بالاخره داره تموم میشه! سه ساعت دیگه به تهران میرسم و اگه تا اون موقع از شدت خواب و خستگی نمرده باشم زندگی تازهام شروع میشه! زندگی تازه... اما برای شروع این زندگی تازه؛ یک ماشین اجارهای لازم دارم و یک نقشه. مطمئناً هر دو رو از یه جا میتونم تهیه کنم ولی ای کاش میتونستم چند ساعت بخوابم، یه خواب واقعی در یه رختخواب واقعی!»
میان شلوغی و ازدحام مسافران فرودگاه آتاترک ترکیه، روی صندلیهای سرخ رنگ سالن ترانزیت دختر جوانی نشسته بود و تلاش میکرد همه حواسش را به جملاتی که به زبان انگلیسی با خطی شکسته و زیبا روی صفحهای از دفتر خاطراتش مینوشت متمرکز کند تا با این کار زمان انتظار کوتاهتر شود و پلکهای سنگین و خواب آلودهاش برای مدت بیشتری باز بماند.
یازده ساعت نشستن بیحرکت روی صندلیهای نه چندان راحت هواپیما و پیمودن راه دراز نیویورک تا استانبول و چندین شب بد خوابی، تمام انرژیاش را گرفته بود و میدانست هنوز ساعتهای طولانی دیگری راه در پیش دارد تا در آستانه زندگی تازهاش قرار بگیرد. پایان این سفر؛ آغاز سفری دیگر برای او بود، سفری که سرنوشتش را رقم میزد و فصل تازهای در زندگیاش میگشود.
پس از شانزده سال برای نخستین بار به زادگاهش باز میگشت؛ در پی یافتن زندگی از هم گسیخته و پیوند زدن خود به آنچه امیدوار بود مانده باشد تا او بازگردد و از نو آغاز کند.
با خستگی سرش را از روی دفتر قطور بلند کرد و یک به یک مسافران را زیر نظر گرفت. او با زنها و دخترهای دیگر فرق داشت! تنها دختر جوانی بود که با مانتویی به طور رقتانگیزی از مد افتاده و روسریای که ناشیانه زیر گردن گره خورده بود میان آن همه زن و دختر آراسته و رنگارنگ به انتظار باز شدن گیت پرواز نشسته بود. مانتوی پرچین و بلند مشکی با اپلهای بزرگ سرشانه متعلق به مادرش بود که شانزده سال پیش با آن از کشور خارج شده بود و حالا به تن شاهان زار میزد! قد بلند را از مادر به ارث نبرده بود ولی آن مانتو برای مادرش هم بلند بود؛ شانزده سال پیش بلندی مانتوها به نزدیکیهای قوزک پا میرسید و حالا شاهان با دیدن سر و وضع دیگر زنان ایرانی که تک و توک برای برگشتن به ایران آماده بودند، به این میاندیشید که آیا هنوز زنها در ایران مانتو میپوشند یا چه؟ با خود فکر کرد ای کاش پیش از این سفر ناگهانی اندکی درباره وضعیت پوشش روز زنان هموطنش تحقیق کرده بود؛ هر چند در آن روزهای آخر چنان افسرده و غمزده بود که مجالی برای این کار نداشت.
با کنجکاوی به دختر جوان و زیبایی نگاه کرد که کمی دورتر از او گوشهای ایستاده بود و تغییراتی در وضع لباس پوشیدن خود میداد. دختر از داخل ساک دستیاش لباسی بیرون آورد که شبیه پیراهنی تنگ و کوتاه بود، با ناخشنودی به چروکهای پیراهن نگاه کرد و جوری که انگار ناگزیر به پوشیدن لباس چرکی شده باشد آن را روی تاپ پر زرق و برق خود پوشید بدون آنکه دکمههایش را ببندد و چیزی شبیه به دستمال گردن سفید رنگی هم دور گردن خود انداخت و موهای طلایی بلند و لختش را روی دستمال گردن سفید ریخت، در همان حال نگاهش متوجه شاهان شد.»