قصه های مشهور پارسی/اردیبهشت
در زمانهای قدیم مردی بود که در روستایی کوچک زندگی میکرد. او مرد فقیری بود و بیشتر از همهی اهالی روستا عبادت خدا را میکرد. روزی از روزها که مانند همیشه از خانه بیرون آمد تا به دنبال کارش برود، ناگهان در کوچه چیز عجیبی دید که روی زمین افتاده و برق میزند.
خم شد و آن را برداشت. خوب به آن نگاه کرد و متوجه شد که یک تکه طلاست. میخواست دوباره آن را زمین بگذارد اما …
به نظر شما مرد فقیر طلا را روی زمین رها میکند یا اون را برای خودش برمیدارد؟
برای اینکه با سرنوشت این مرد فقیر بیشتر آشنا شوید، حتماً سعی کنید که کتاب قصه های مشهور پارسی انتشارات اردیبهشت را مطالعه کنید.