عاشقانه مارها/هیلا
گرفتم کنار و کشیدم شانه جاده. نگاه کردم ٬ دو تا مار را دیدم انگار ایستاده بودند روی دم هاشان. چشم در چشم ٬ نزدیک هم ٬ سرهاشان را تکان می دادند. بعد یواش یواش آمدند پایین. روی جاده مثل مهر گیاه پیچ خورده بودند به هم. رقص رقصان خودشان را کشیدند بالا.
تا خیلی نگاهشان کردم. فکر کردم خواب می بینم. راستش تا قبل از این هیچ ندیده بودم این ها هم مثل آدم ها برقصند. دیده بودم فصل بهار گوسفندها با ناز و تبختر راه می روند و دنبه هاشان را تکان می دهند یا اسب ها سرمستی می کنند ٬ اما این یکی را ندیده بودم. ماشین را راندم طرفشان ...