عشق روی پیاده رو/چشمه
يك روز فروغ پرسيد: كي ازدواج ميكنيم؟ گفتم: اگر ازدواج كرديم ديگر به جاي تو بايد به قبضهاي اب و برق و تلفن و قسطهاي عقب افتادهي بانك و تعمير كولر ابي و بخاري و ابگرمكن و اجارهنامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دويدن دنبال يك لقمه نان از كله سحر تا بوق سگ و گرسنگي و جيبهاي خالي و خستگي و كسالت و تكرار و تكرار و تكرار و مرگ فكر كنم و تو به جاي عشق بايد دنبال اشپزي و خياطي و جارو و شستن و خريد و ميهماني و نق و نوق بچه و ماشين لباسشويي و جارو برقي و اتو و فريزر و فريزر و فريزر باشي. هر دومان يخ ميزنيم…»
بخشی از داستان
راستش نمیدانم از کجا شروع کنم. توی این پنج ـ شش ماه از دستت کلافه شدهام. البته باید از همان اول جلوت میایستادم تا کار به اینجا نمیکشید و آبروی دهسالهی مرا اینطور بیمحابا بر باد نمیدادی. خوشانصاف دستِ کم فکر من مادرمرده را میکردی؛ مشورتی، تلفنی، اجازهای، چیزی. معتمدی میگفت که آدمی عاطفی و احساساتی هستی اما فکر نمیکردم تا این حد که در عرض پنج ماه بلبشو به پا کنی.