ماه کامل می شود /فریبا وفی/مرکز
بهاره از خانواده سنتی خود جدا شده و به همراه برادرش بهادر در تهران زندگی می کند. او در شرکتی کار می کند و در آن شرکت با مردی که دوست عزیز خطابش می کند و چند نفر دیگر کار می کند و در ادامه ماجراجویی ها و خودیابی اش به پیشنهاد یکی از دوستانش به ترکیه سفر می کند تا با بهنام ملاقات کند و احیانا ازدواج کند. سفر فرصتی برایش فراهم می کند تا با فاصله به پشت سر نگاه کند و با اعتمادبه نفس بیشتری در مورد انتخاب تازه خود تآمل کند.
بخشی از کتاب :
سفر ما را به جای تازه نمیبرد. جای قبلی را برایمان تازه میکند. بعد از سفر میفهمی خانه های که در آن زندگی میکنی نور کافی ندارد. اشیا خوب چیده نشده اند. زیاد چفت هم اند. پرده ها بدرنگاند. چشمت می افتد به ساعت روی دیوار. اشانتیون یکی از کارخانه هاست. کار بهادر است. اگر جمجمه ی مفت هم بدهند به دیوار میخ می کند. نگاه می کنی به تنها تابلویی که روی دیوار اتاقت هست و تعجب می کنی چطور سال ها به این ترکیب بدرنگ کوه و جنگل نگاه می کردی و یک بار هم به صرافت نمی افتادی عوضش کنی. صابون دستشویی مرغوب نیست. اگر تازه و خوش بویش را می گذاشتی به جایی برنمی خورد. همان روز اول که برمی گردی متوجه می شوی بد زندگی کرده ای. دلت می خواهد همه چیز را عوض کنی