تفکر به شیوه ی جعبه سیاه/میلکان
در یکی از صبحهای خنک بهاری سال 1978، هفده نوجوان از نیوجرسی و نیویورک به زندان ایالتی راوی، یکی از بدنامترین بازداشتگاهها در آمریکای شمالی، روانه شدند. در حال گذر از مسیر سنگلاخی به سمت مجموعهساختمانهای ممنوعه، با هم میخندیدند و شوخی میکردند. آنها مغرور و جسور بودند.
این بچههای پانزده تا هفدهساله چهارده پسر و سه دختر از گروههای قومی مختلف بودند که یک ویژگی مشترک داشتند: همگی با قانون مشکل داشتند. ترنس، جوان آمریکایی آفریقاییتبار هفدهساله، سارق اتومبیل بود. لوری، جوان شانزدهسالهی زیبا با پوست سفید و لبخندی پهن و گوشوارههای بزرگ، دزد و فروشندهی مواد مخدر بود. آنجلو، نوجوانی با موها و سبیلهای ژولیده، از مغازههای محلهاش سرقت کرده بود.
آن زمان تقریباً نیمی از جنایات جدی در آمریکا را کودکان بین ده تا هفدهساله مرتکب میشدند. طبق گزارشها، 54 درصد دستگیریها مربوط به دزدی کردن نوجوانان بوده است. 53 درصد سارقان خودرو نوجوان بودند. تجاوز جنسی رو به افزایش بود. این هفده بچه، که کمکم به دروازهی زندان میرسیدند و با هم شوخی میکردند، فقط گروهی از بزهکاران نبودند، بلکه نمادی از مشکل اجتماعی گستردهتری بودند که ایالات متحده با آن روبهرو بود.
بازدید آنها از زندان راوی بخشی از برنامهی کاهش جرم و جنایتی به نام «بیدرنگ ترسیده» بود. ایدهی این برنامه روشن بود: با نشان دادن زندگی در زندان به این جوانکها، آن هم در مکانهایی با بیشترین تمهیدات امنیتی، آنها بترسند یا دستکم به تغییر رفتارشان فکر کنند. این برنامه، که زندانیان آن را طراحی کرده بودند، به مدت دو سال اجرا میشد.